حوزه بسیج دانشجویی شهید مهدی باکری پیام نور کرج - واحد خواهران

پل ارتباطی مجموعه بسیج دانشجویی با شما : سامانه بصیرت 6600026091

حوزه بسیج دانشجویی شهید مهدی باکری پیام نور کرج - واحد خواهران

پل ارتباطی مجموعه بسیج دانشجویی با شما : سامانه بصیرت 6600026091

شب عروسی دوستم ...

نویسنده:بسیجی بی ادعا | سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردم‌ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد. اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟... 

  • ۹۲/۱۰/۲۴
  • نویسنده:بسیجی بی ادعا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">